کد مطلب:30060 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:124
گفت:مرا نیازی به آب نیست كه سلاح در پیكرم كارگر افتاده و دل و روده ام را دریده است و نمی توانم آب بنوشم؛ امّا آیا تو پیامی را از جانب من به امیر مؤمنان می رسانی ؟ گفتم:آری. گفت:چون او را دیدی، از من به او سلام برسان و بگو:«ای امیر مؤمنان! مجروحانت را به لشكرگاهت ببر تا آنان را پشتِ كشتگان قرار دهی، كه پیروزی با كسی است كه چنین كند». سپس چیزی نگذشت كه جان سپرد. من برخاستم و نزد علی علیه السلام آمدم و گفتم عبد الرحمان بن كلده به تو سلام می رساند. فرمود:«و سلام بر او. اینك وی كجاست؟». گفتم:ای امیر مؤمنان! به خدا سوگند كه سلاح در پیكرش نشست و سینه اش را شكافت و پس از لَختی بمُرد. امیر مؤمنان گفت:«إنّا للَّه و إنّا إلیه راجعون!». آن گاه گفتم:وی پیامی به وسیله من برایت فرستاده است. فرمود:«آن پیام چیست؟». گفتم كه گفت:ای امیر مؤمنان! مجروحانت را به لشكرگاهت ببر تا آنان را پشت كشتگان قرار دهی كه پیروزی با كسی است كه چنین كند. فرمود:«سوگند به آن كه جانم به دست اوست، راست گفته است». آن گاه، منادیِ لشكر، ندا برآورد:«مجروحانتان را به لشكرگاهتان ببرید» و آنان چنان كردند.[1].
6590. وقعة صِفّین - به نقل از عبد الرحمان بن حاطب -:در میان كشتگان صِفّین به دنبال برادرم سُوَید بودم. ناگهان مردی كه در میان كشتگان افتاده بود، دامنم را گرفت. چون رویم را برگرداندم، دیدم عبد الرحمان بن كَلَدَه است. گفتم:إنّا للَّه و إنّا إلیه راجعون! آیا آب می خواهی؟